« دمی با یار (9) »
سوشیانت عازمی خواه
به نام بی نام او
یار ما تنها نشسته بود و فكر میكرد. رفتم كنارش و اجازه خواستم تا صحبت كنم.
یار ما گفت: بنشین.
گفتم: میتوانم درد دل كنم؟
- چرا كه نه؟ چه شده؟
- قبلاً گفته بوده بودم كه «آنان كه امروز تو را میخوانند، چه بسا كه فردا انكارت كنند» اما الآن میگویم: «آنان كه امروز تو را میخوانند، چه بسا همان دم انكارت كنند». بعضی از یاران با این جمله به خود آمدهاند و بعضی دیگر به خشم؛ چه، تحمل شنیدن واقعیت وجودی خویش را نیز ندارند.
- همانطور كه قبلاً گفتم این خود جزو قوانین است و اختیار، حریم مقدس انسان.
- اما این تقابلها آزار دهنده است.
- تقابل در طول تاریخ همواره به سه شكل بوده است: «شمشیر در برابر شمشیر»، «شمشیر در برابر اندیشه» و «اندیشه در برابر اندیشه».
«اندیشه در برابر اندیشه» زیباترین تقابلها را رقم میزند كه اندیشه حق نهایتاً پیروز میگردد؛ حتی اگر در مقطعی مظلوم واقع شود. زمان تقابل «شمشیر در برابر اندیشه» نیز به پایان رسیده است و لاجرم محكوم به نابودی است. اما نمیدانیم شاید آخرین تقابل تاریخ تلفیقی از «اندیشه در برابر اندیشه» و «شمشیر در برابر شمشیر» باشد كه در آخرین لحظات، در لحظهای كه بسیاری ناامید شدهاند، حق پیروز میگردد.
- مسلماً حق پیروز است اما حرفهای من صرفاً درد دلی بود كه نیاز به مرهم داشت.
- حال بگذارید من درد دل كنم. كمتر فرصتی دست میدهد تا در جمع دوستان درد دل نمایم. این دم غنیمت است.
یار ما لحظهای درنگ كرد و ادامه داد:
سالها پیش در راه رسیدن به كمال، یكی از شاگردانم كه به مدارج بالایی رسیده بود، در مقابل من ایستاد و گفت: دیگر به تو نیازی ندارم. من برای خودم مربی هستم نه برای تو و نه با تو. به او گفتم بیا با هم به وحدت برسیم و او گفت ضرورتی در این قضیه نمیبینم و رفت و برای همیشه رفت.
مدتها رنجور بودم كه چرا اینگونه شد مگر چه برایش كم گذاشتم؟ تا اینكه گفته شد: «مگر تو از عیسی(ع) بالاتری كه از میان اندك یاران باوفایش یك نفر به او خیانتی عظیم كرد؛ اما او هیچ نگفت».
بعد از آن راحت و آرام شدم تا اینكه چندی بعد شاگرد دیگری به سرنوشت قبلی دچار شد و با شدت بیشتری در برابرم ایستاد. باز رنجور گشتم و همان سؤالها برایم مطرح شد. دوباره به من گفته شد: «مگر تو نعوذ بالله از خدا بالاتری كه حتی از وجود خود، شیطان را آفرید تا با نیرویی برابر با نیروی الهی در مقابل خودش بایستد». این بار برای همیشه قضیه برایم حل شد و از آن به بعد میدانم كه ممكن است هر آن، كسی اختیار كند و مسیر دیگری برای خود انتخاب نماید.
اما آنچه دردآور است این است كه مسائلی بیارزش وحدت بین یاران را به هم میزند. اگر شخصی چیزی بدست میآورد كه قطعاً بقیه هم در اثر اشتیاق آن را درخواهند یافت، حسادتها و بخلها و... شروع میشود. نمیدانم چرا یادشان میرود در برابر رحمانیت الهی همه یكسان هستند و تفاوت فقط در اشتیاقی است كه به خرج دادهاند و هر اشتیاق، مزد خود را میطلبد.
اكنون به این نتیجه رسیدهام كه شاید باید فرهنگ سازی شود: فرهنگ دسترسی به آگاهی، فرهنگ تمیز آگاهی مثبت از منفی؛ و فرهنگ ایجاد وحدت و اتحاد. "كثرت" بزرگترین آفت بشریت است. غرور و منیت نیز از آن دستهاند زیرا نجات جمعی است نه فردی؛ پس چه غروری بالاتر از آن كه به وحدت برسیم و همه با هم دست در دست هم بالا برویم و او را آگاهانه و آزادانه انتخاب كنیم. شاید كسی نداند در آخرین تقابل تاریخ، رمز پیروزی فقط و فقط در وحدت بین یاران است و این خود رمز توفق كیفیت بر كمیت است.
یار ما دیگر بلند شد و شروع به راه رفتن نمود و من در حالی كه سرم را بین دو دست خم كرده بودم، شنیدم كه میگفتند
چه افســـردی در آن گوشــــه چرا تـــــو هم نمیگردی
مگـــــر تو فكر منـــحوسی كه جز بـــــر غـم نمیگردی
چو آمـــــــد موســـی عمران چـــرا از آل فرعـــــونـــــی
چو آمد موســـی خـــوش دم چرا همـــــدم نمیگردی
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بـشكستی
چــو قول عهــــــد جانـــبازان چرا محكــــــم نمیگردی
میان خاك چون موشان به هــــــر مطبخ رهی سازی
چرا مانــــنـــد سلـــطانان بریــــــــــن طارم نمیگردی
چرا چـــــــون حـــلــقه بـــر درهـــــا برای بانگ و آوازی
چرا در حـــلـقه مـــــردان دمـی محــــــــرم نمیگردی
چگــــونه بـــسته بگشاید چو دشــــمن دار مفتاحی
چگونه خســـته به گردد چو بــر مرهــــــم نمیگردی
ســـــر آنـگه ســـــر بود ای جان كه خاك راه او باشـد
ز عـشــــق رایتش ای ســــــر چــرا پرچم نمیگردی
چرا چـــون ابـر بی باران بــــــپیش مـــــــــه ترنجیدی
چرا هــــمـچون مــــــــه تابان بریـــن عالم نمیگردی
قـــلـــم آنـجا نهـــد دســــتش كه كم بیند درو حرفی
چرا از عشـــــق تصحیحش تـو حرفی كم نمیگردی
گلستان و گل و ریـــحــــان نروید جـــز ز دســــــت تو
دو چــشمه داری ای چهـــــره چرا پر نـــم نمیگردی
چو طـوفان گـــــــردونی هــــــمیگردند بـــــــــــر آدم
مـــگـــر ابـــلــیس ملعونی كه بــــــــر آدم نمیگردی
اگر خلوت نمیگیری چـــــــرا خامـــــش نمیباشی
اگــــر كــــــعبه نه ای باری چرا زمـــــــــزم نمیگردی