به نام بي نام او
به نام خدا
عوالم وجود که از تجلی ذات الهی (هیچ قطبی) به وجود آمده اند، مراتبی دارند که هر کدام ویژگی خاص خود را دارد. در عالم تک قطبی که عالم وحدت است، همه اجزای جهانی که ما در آن، مراحل زندگی خود را سپری می کنیم (جهان دوقطبی) به طور خنثی (در وحدت) وجود دارند.
شروع رویارویی آدم و ابلیس، ابتدای چرخه جهان دوقطبی است. یعنی جایی که جهان دوقطبی (جهان تضاد) شکل گرفت.
ایجاد جهان دوقطبی باید به وسیله عاملی صورت می پذیرفت که با نوعی نافرمانی از خداوند (ایجاد تضاد)، وحدت جهان تک قطبی را به کثرت جهان دوقطبی تبدیل کند. این رویداد با ماموریت ابلیس رخ داد و خداوند که طراح طرح حساب شده هستی است و هیچ قدرتی بر او برتری ندارد و هیچ مخلوقی نمی تواند نظام دقیق آفرینش او را بر هم زند، چنین خواست که ابلیس فرمان سجده به آدم را اطاعت نکند و با این نافرمانی فرمایشی، خیر و شر در عالم شکل گیرد و انسان در جهانی دوقطبی مورد آزمایش (انتخاب خیر و شر) قرار گیرد.
به بیان دیگر، برای به وجود آمدن چرخه جهان دو قطبی وجود یک عامل تضاد ضرورت داشت که لازم بود دو قطبی بودن این چرخه را تا پایان آن حفظ کند برای این منظور، خداوند به ابلیس ماموریت داد که به فرمان سجده بر آدم اعتنا نکند و او نیز این ماموریت را پذیرفت و بر خلاف ملائکی که بر آدم سجده کردند (یعنی هرکدام در مقطعی از مقاطع حرکت آدم در چرخه جهان دو قطبی تحت سیطره او در می آیند) از فرمان سجده سرپیچی کرد و به اذن خداوند تا پایان سیر او در جهان دو قطبی، به سجده در برابر وی در نخواهد آمد. یعنی تا مقطع معلومی بر سر نقش خود پابرجا خواهد بود و اگر خداوند نمی خواست، به او چنین مهلتی نمی داد و آن گاه در جهان تک قطبی هیچ بستری برای ظهور اختیار انسان و رشد او فراهم نمی شد.
پس تبعیت نکردن از فرمان سجده بدر ظاهر نافرمانی است و اگر نافرمانی نبود تضادی هم نبود؛ اما در عین حال، فرمانبرداری است. چون خداوند آنرا از پیش تعیین کرده است. خداوند با امر به این که ابلیس جز بر او سجده نکند، نقش موحدی را به او می دهد که برای انجام مأموریت خود از جهان تک قطبی (بارگاه الهی) رانده می شود و در عین حال، این درس را به جا می گذارد که تکبر و نافرمانی از خداوند، نتیجه ای جز دوری از درگاه او ندارد.
نکته دیگر این است که در عالم دو قطبی که عالم کثرت ابعاد است؛ ابلیس نیز دچار کثرت می شود. جلوه های متعدد وجود ابلیس، "من های ضد کمال" در وجود انسان هستند که شیاطین نام می گیرند. در آفرینش هر انسانی، دو نوع کشش به سمت کمال و ضد کمال طراحی شده است که در اثر وجود "من های کمال" و "من های ضدکمال" ایجاد می شود. به بیان دیگر شيطان در وجود هر انسانی سهم مشخصی دارد و كسي نيست كه در درون خود، عامل تضاد نداشته باشد.
همچنین، هيچكس نمی تواند عامل تضاد را از درون خود حذف كند؛ يعنی نمیتواند منهای ضد كمال را در خود از بين ببرد. اما هر كسي بر اساس بينش خود، يا به منهای ضد كمال (شيطان درونی) امكان غلبه میدهد و يا آنها را مهار ميكند و تحت كنترل در ميآورد. به همین دلیل است که پیامبر گرامی اسلام (ص) فرموده اند که من شیطانم را به دست خودم مسلمان (تسلیم) کردم.
هنرمندی انسان همين است كه بتواند با بينش درست، در صدد مديريت صحيح منهای درون خود برآيد و شياطین درونش را به تسليم در آورد تا بتواند مسير كمال را طی كند. اين هنر بدون وجود «شیطان» نشان داده نميشود. از اين منظر میتوان گفت كه «ابليس» يكي از اركان هستی است که در قالب كثرتيافتهی خود در كمالآفريني انسان ايفای نقش ميكند و به همین لحاظ، وجود او اهمیت دارد.
تا وقتي كه انسان، حرکت مستقيم در راه خدا (تنها معطوف به خدا بودن) را نياموخته است و به غير خدا توجه دارد، در خطر گرايشهاي دروني به ضد كمال است؛ يعني شیاطین وجود او از هر جهت غير از جهت مستقيم، او را مورد حمله قرار ميدهند. اما از زماني كه او ديگر به جهتی جز جهت مستقيم نگاه نكند، بر اين شیاطین غلبه خواهد کرد و نه تنها ديگر شيطان براي او نقش گمراه كننده نخواهد داشت، بلكه غلبه بر آن، عامل تعالي او ميشود. كسي كه در شرايط دوم است، وجود شيطان را ارزشمند ميبيند؛ اما معمولا كسي كه در شرايط اول قرار دارد، از وجود او گلهمند است.
برای تفهيم اين مطلب ميتوان از مثال سادهاي استفاده كرد. يك كودك، خطرات تماس با آتش را نميشناسد و به همين دليل، لازم است كه برای نزديك نشدن او به آتش، آن را براي او وسيلهای خطرناك معرفي كرد. اما وقتي به رشد لازم رسيد، بدون اينكه خود را در معرض خطرات آتش قرار دهد، با آن به طور صحیح مواجه خواهد شد و ديگر نگراني از آسيب ديدن از آن برای او وجود نخواهد داشت. پس در مرحلهاي كه شناخت و توانايی لازم را ندارد، يك ديدگاه نسبت به آتش دارد و وقتي با نحوه رویارویی با آن آشنا شد، ديدگاه ديگری پیدا خواهد کرد.
بهره بردن از وجود عناصر و عوامل ضد کمال، با انتخاب کمال و حرکت به سوی آن (با غلبه بر ضد کمال) حاصل می شود و انسانی که به بلوغ عرفانی رسیده است و نگاه خود را به سوی خدا دوخته است، در زندگی خود، از کارآزمودگی لازم در رویارویی با این آتش برخوردار است.